من به پاییز پناه آوردم تو به من
بی شک اینجا
بین این همه برگ
مرد صیاد خطا خواهد کرد
تو چرا می ترسی ؟
تو که بال وپر پروازت هست
تو که از دام وتفنگ خاطرت آزاد است
وپریدن هایت
بر تر از تیر رس صیاد است
تو چرا می ترسی؟
مرد صیاد مرا خواهد برد
...روبهروی من نشستهای و آه میکشم
روی لحظههای عاشقم نگاه میکشم
لرزشی گرفته ذوقم از تموّج نگاه
هی مرتّب اشتباه اشتباه میکشم
خندهام گرفته از خودم که چند مرتبه
چشمهای آبی تو را سیاه میکشم
تو به هیچ کس شبیه نیستی، به هیچ کس
یا که من فقط نشستهام گناه میکشم
بعد ناگهان ستارهای که پاک میشود
دست میبرم به آسمان و ماه میکشم
ماه روبهرویت، آه، یک نگاه سر به زیر
یک سپیده آفتاب را به گواه میکشم
آفتاب هم تبسمش کم است، مبهم است
پاک میکنم، و آه پشت آه میکشم
شبی شکست دل بی ریاوکوچک من
کسی نبود ببیند به جز عروسک من
کنار پنجره های مشبک وکهنه
در انتظار کمی آب بود پیچک من
ودستهام پر از هیچ ،آه پر از هیچ!
شبیه سهم خودم بود ،سهم قلک من
نمی شناخت بهارو پرنده را گرچه
بزرگ بود درخت حیاط کوچک من
همیشه باد می آمد و بچه ها...اما
همیشه روی زمین بود بادبادک من
افق هنوز نخوابیده تا بیای باز
وپرامید بگویی:بخواب کودک من
انگار سالهاست که از یاد رفته ام
روزی هزار مرتبه بر باد رفته ام
هرگز کسی نگفت چرا دل شکسته ایی
هرگز کسی ندید بر باد رفته ام
گاهی از ایستگاه قطار سکوت خویش
تا ایستگاه آخر فریاد ، رفته ام
وقت جدال خویشتن خویش ، بی هراس
با سینه ای ستبر به میعاد رفته ام
افسوس روزگار به قولش وفا نکرد
انگار سالهاست که از یاد رفته ام
باخودم در این زندان ، گاه زنجیر می شوم بانو.
که برای شما نه، حتی برای خودم، دست و پاگیر می شوم بانو.
گرچه جو گندمی است موهایم، شغلم اما آسیا بان نیست.
دارم از دست می روم، دارم، کم کمک پیر می شوم بانو.
سفره ای باز کرده ام از خویش، آنقدر خورده ام خودم را که،
کم کمک فکر می کنم دارم، از خودم سیر می شوم بانو...
من به پوچی رسیده ام، اقرار میکنم
آری درست شنیده ای، تکرار میکنم.
شعرم شده تجسم سر خوردگی و درد.
از خواندنش همه را بیزار میکنم.
دیگر امید و عشقی در کار من نیست.
من هر امید تازه را انکار میکنم.
من خسته ام تو کجایی؟برو، نیا،
دوست دارم بروم سر بسرم نگذارید
گریه ام را به حساب سفرم نگذارید
دوست دارم که به پابوسی باران بروم .
آسمان گفته که پا روی پرم نگذارید.
چشمی آبی تر از آیینه گرفتارم کرد.
بس کنید اینهمه دل دوروبرم نگذارید.
آخرین حرف من اینست ، زمینی نشوید.
فقط از حال زمین بی خبرم نگذارید.
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
نخواست او به من خسته بی گمان برسد.
شکنجه بیشتر از این، که پیش چشم خودت،
کسی که سهم تو بوده به دیگران برسد؟
چه می کنی اگر او را که خواستی یک عمر،
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد؟
رها کنی برود از دلت جدا بشود!
به آن که دوست ترش داشته به آن برسد!
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند،
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد.
گلایه ای نکنی ، بغض خویش را بخوری،
که هق هق تو شبه گوششان برسد،
خدا کند که... نه! نفرین نمی کنم... نکند،
به او که عاشق او بوده ام ،زیان برسد.
خدا کند فقط این عشق از سرم برود.
خدا کند فقط زود آن زمان برسد...
این روزها
اسفندیار تبلیغ لنز می کند و
دهقان توس
به برگه های جریمه نگاه می کند و
محمود غزنوی
با بنزی سیاه می گذرد
از چراغ قرمز
اگر دماوندی که قصه از آنجا آغاز شد
همین دماوند است
پس رستم کجاست ؟
گرد آفرید کو ؟
من که در این خیابان ها
جز سودابه هیچ نمی بینم
ـ آقا لطفا فندک تان ...
می خواهم پر سیمرغ را آتش بزنم