دو چشم بی سو

شعر - متن های عاشقانه

دو چشم بی سو

شعر - متن های عاشقانه

*

راستی دنیا چه غریبه
کار آدماش فریبه
واسه کشتن مسیحا
هر درختی یه صلیبه


دلمون خیلی گرفته س
دردمون خیلی بزرگه
گرگا تو لباس میشن
هر سگ گله یه گرگه


زین و اسبمونو بردن
نذارین راهو بدزدن
توی این شبای وحشت
نکنه ماهو بدزدن !


بعضی یا چه پر ستاره
بعضی یا چه بی فروغن
بعضی آدما فرشته
بعضی آدما دروغن


زندگی یه انتخابه
می شه خوب بود ، می شه بد بود
باید عاشقونه پر زد
باید عاشقی بلد بود

*

ز فرط گریه باران می چکد از دستم این شب ها
یکی دستم بگیرد ، مست مست مستم این شب ها
غزل می خوانم و سجاده ام پر می کشد با من
نمی خوابند یک شب عرشیان از دستم این شب ها
خدا را شکر سوزی هست ، آهی هست ، اشکی هست
همین که قطره اشکی هست یعنی هستم این شب ها
به جای خون به رگ هایم کبوتر می پرد تا صبح
تشهد نامه می بندد به بال دستم این شب ها
دلی برداشتم با تکه ابری از نگاه خود
به پابوس قیامت بار خود را بستم این شب ها

**

بعد از شما به سایه ما تیر مى‏زدند
زخم زبان به بغض گلوگیر مى‏زدند
پیشانى تمامى‏شان داغ سجده داشت‏
آنان که خیمه‏گاه مرا تیر مى‏زدند
این مردمان غریبه نبودند، اى پدر
دیروز در رکاب تو شمشیر مى‏زدند
غوغاى فتنه بود که با تیغ آبدار
آتش به جان کودک بى‏شیر مى‏زدند
ماندند در بطالت اعمال حجشان‏
محرم نگشته تیغ به تقصیر مى‏زدند
در پنج نوبتى که هبا شد نمازشان‏
بر عشق، چار مرتبه تکبیر مى‏زدند
هم روز و شب به گرد تو بودند سینه‏زن‏
هم ماه و سال، بعد تو زنجیر مى‏زدند
از حلقهاى تشنه، صداى اذان رسید
در آن غروب، تا که سرت بر سنان رسید

**

از دست رفته دین شما، دین بیاورید!
خیزید، مرهم از پى تسکین بیاورید!
دست خداست، این‏که شکستید بیعتش‏
دستى خداى‏گونه‏تر از این بیاورید!
وقت غروب آمده، سرهاى تشنه را
از نیزه‏هاى بر شده، پایین بیاورید!
امشب براى خاطر طفل سه ساله‏ام‏
یک سینه‏ریز، خوشه پروین بیاورید!
گودال، تیغ کند، سنانهاى بى‏شمار
یک ریگزار، سفره چرمین بیاورید!
سرها ورق ورق، همه قرآن سرمدى‏ست!
فالى زنید و سوره یاسین بیاورید!
خاتم سوى مدینه بگو بى‏نگین برند!
دست بریده، جانب ام‏البنین برند!

*

دلا تا باغ سنگی ،در تو فروردین نخواهد شد
به روز مرگ ، شعرت ، سوره یاسین نخواهد شد

فریبت می دهند این فصلها ، تقویم ها ، گلها
از اسفند شما پیداست ، فروردین نخواهد شد !
 
مگر در جستجوی ربنای تازه ای باشیم
و گرنه صد دعا زین دست ، یک نفرین نخواهد شد

مترسانیدمان از مرگ ، ما پیغمبر مر گیم
خدا با ما که دلتنگیم ، سر سنگین نخواهد شد
 
 به مشتاقان آن شمشیر سرخ شعله ور در باد
بگو تا انتظار این است ، اسبی زین نخواهد شد

پایان ِ من! تو که باشی همیشه بهار است!

 زنگ ِ تفریح نگاهت، اونور ِ کلاس ِ ترکه،
منُ تا طعم ِ ترانه، تا حریم ِ کودکی برد!
اما با غیبت ِ چشمات، دل ِ ناباور ِ خسته،
مثه واژه لابه لای برگای جریمه پژمرد!

حالا تو نیستی ُ هستم، یکه تاز ُ پُر ستاره،
خوش صداتر از همیشه، خوش نفس تر از گذشته!
اما تو جاده ی آواز، ردِ رفتن ِ تو مونده،
رد ِ اون مسافری که، رفته اما برنگشته!

حالا باید از تو دم زد، از تو که لمس ِ بهاری!
مثل ِ زیبایی ِ زخمی، رو درخت ِ یادگاری!

حالا باید از تو سر زد، مثل ِ ماه از دل ِ دریا!
فصل ِ تاروندن ِ خوابُ، گم شدن تو دل ِ رؤیا!

حالا باید از تو جوشید، مثل ِ چشمه از دل ِ سنگ!
هوس ِ رقص ِ دوباره، از شنیدن ِ یه آهنگ!

رفتن ِ تو ختم ِ آواز، وقتِ بی صدا شدن نیست!
خاطره قد ِ ‌یه دنیاس، رفتنت پایان ِ من نیست!

**

چشم او خیره شد به چشمانم،‏
وقتی از پیچ کوچه می‌پیچید،
تا که دید اشک چشمهای مرا،
دست بر شانه‌ام زد و خندید

آسمان زلال چشمانش،
وقت رفتن، ستاره باران شد
رویش خنده‌ها به لبهایش،
نقش زیبایی از بهاران شد

رفت با کاروان روشن نور،
سوی صبحی که غرق بیداریست
سوی صبحی که قایق خورشید،
بر سر رودهای آن جاریست

وقتی او از برابر من رفت،
چشمهایم، به جای پایش بود
خواندم از نقش کفش او بر خاک
"
همکلاسی عزیز من، بدرود"

آه، اکنون ز راه، آمده است
چون پرستو، مهاجر کوچک،
می‌کشد روی دستهای همه،
پر به هر سو، مهاجر کوچک

***

ک‍ُما"
دیوار، دیوار، دیوا
دیوارهای چقدر بلندند
می‌ترسم آن قدر بالا بروم
که دیگر خواب سارا را نبینم
و صدای گریه‌های هر شب
پروانه را
که هنوز
کوچه را آب و جارو می‌زند
و سال تحویل
در امامزاده احمد
نذر می‌کند
که مردش بیاید...
بعد از 18 سال...
دیوار، دیوار، دیوار
در شمعدانیها
عکس پروانه‌ای ست
که هنوز
حجله‌اش سیاه هست
مثل چشمهای سارا
و پشت پنجره
صدای گنجشکی
که آشیانه‌اش در گلوله‌باران
کسی ده سال در "آی.‌سی‌یو"
به ک‍ُما رفته است
و من دیگر
زیر حبابها
صدای قلبش را نمی‌شنوم
پشت این دیوارها
و ترافیک
مانده‌‌ام
و هنوز
چراغها قرمزاند
"
بانوی جنگ"‏
حمیدرضا اکبری شروه
در نقره ریز ماه!
بانو
تا مرز روشنایی می‌آید
در نزدیکی ظهر عاشورا
کنار علقمه‌ای
از خون و خاکستر
و گلواژه‌های دهانش را
شروه‌ای می‌کند
بر گور گهواره‌ها
کنار ماهورهایی
که خواب آتش می‌بینند

**

بهار آمده دلگیر و غمزده، تنها
بهار آمده تا خون کند دو چشم مرا

بهار آمده با روزهای بعد از تو
که پر کند همة سالم از شب یلدا

دوباره بوی تو را می‌دهد درخت بلوط
حیاط، پنجره، باران، حوض، ماهیها

ز بس که آه کشیدم اتاق دم کرده‌ست
و اشک پنجره‌ها را کشیده تا دریا

هوای ابری این روزهای سینة من‏
گرفته است بهار غریب پنجره را

نگاه شرجی آیینه از تو لبریز است
نشسته بر بدنش هر چه ابر در دنیا

تمام خانه پر از بوی تلخ غربت توست
چقدر گرد غریبی نشسته بر اینجا

چه تلخ می‌گذرد بی‌تو روزها بر من
چه سخت می‌گذرد روزها به پنجره‌ها‏

هنوز چشم به راه تو اند و دل نگران
پرنده‌ها که پراند از ندیدنت فردا

صدای پای تو را من شنیده‌ام از دور
و کفشهای تو را خواب دیده‌ام حتا

صدای پای تو بر سنگفرش خیس حیاط
چه خوب می‌شد اگر تا همیشه این رویا...

***

در یک بهار سبز خوشایند می‌رسی
یک روز در اواخر اسفند می‌رسی
وقتی که دسته‌دسته کبوتر به اذن عشق
از آسمان فرود بیایند می‌رسی
از نسل ارتفاعی و از پشت آسمان
بی‌هیچ واسطه به خداوند می‌رسی
در این سکوت سرد تو را داد می‌زنم:
پس کی به داد مردم در بند می‌رسی؟
تا یازده ستاره برایت شمرده‌ام
با این حساب با عدد چند می‌رسی؟